گنجور

 
نیر تبریزی

دلا گر گوهر مقصود خواهی دیده دریا کن

ز فیض دانهٔ اشک آستین پر درّ لالا کن

به قوسین علایق چند چون پرگار سرگردان

درون نه پای و جا از نقطهٔ موهوم ادنی کن

ز فیض شمس لاهوتی در این نادوس ناسوتی

به تهلیلات اکسیریه نفس مرده احیا کن

به دار الخیر حکمت نه رخ و در عین درویشی

بنه اکلیل زر بر سر به تخت هر مسی جا کن

اگر نقش بقا خواهی در ای مرآت طبعانی

هیولا را به صورت آر و صورت را هیولا کن

چو دیو خیره در چاه طبیعت سرنگون تا کی

بیا بر شکل انسانی نگاهی سوی بالا کن

اگر چون پور عمران طالب نور تجلایی

عصای مسکنت بر دست گیر و سینه سینا کن

یکی کن جوهر روح و جسد با نقش لاهوتی

ره توحید گیر و ترک تثلیث نصاری کن

نمی‌گویم ز ایجاد طبیعی سر بزن لیکن

به تکلیف از ادای آنچه آنجا خواهی اینجا کن

ز گنج عقل میراث پدر دست آور و بنشین

به صدر علم و بر قدّوسیان تعلیم اسما کن

چو کرکس بر سر مردار دنیا پر زنان تا کی

به قاف قرب نه پای و مکان بر فرق عنقا کن