گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نیر تبریزی

چون سحرگه قرص شید آمد برون

سر برهنه زین حجاب نیلگون

از جفای کوفیان کفر کیش

رو به کوفه هشت آن جمع پریش

ز ازدحام آن گروه بی تمیز

شد عیان در کوفه شور رستخیز

دختران و بانوان ماه وش

بر شترها چون اسیران حبش

بر فراز هودج آن مه پاره ها

همچو بر مهد سپهر استاره ها

پوشش اورنگ آن جمع پریش

دود آه آتش دل های ریش

بر سنان سرها رده اندر رده

با رخی تابان چو ماه چارده

خواجۀ سجاد چون شیر نزار

گردن از زنجیر سگساران فکار

مولوی باور ندارد این مقال

که بود مغلول دست ذوالجلال

سلسله جنبان امر کاف و نون

چون شود در بند زنجیری زبون

نی که چشمی کز رمد معلول نیست

نزد او دست خدا مغلول نیست

آن که دستی نیست روی دست او

کی بود این رشته ها پابست او

چون رضای دوست زنجیر است و دام

بایدش بردن به گردن تا به شام

چون که جان خسته خوش دارد حبیب

فرض باشد جان سپردن بی طبیب

ور به دیرت می کشد او از حجیز

رفت باید بر هیون بی جهیز

خامه کوته کن که شد قصه دراز

بازگو از پرده پوشان حجاز

کوفیان کور دل گرم نظر

در تلاوت شاه را بر نیزه سر

جان فدای پای آن بیدار کهف

سر ز تن دور و به لب آیات صحف

ناطقی که خود کلام الله بود

طرفه نبود از وی این صیت و سرود

کز خودی بگذشته در راه خدا

زان طرف آورده این صیت و صدا

خواست حارث بردن آن سر با غلول

پس به نطق آمد سر سبط رسول

گفت مهلاً مهلاً ای پور وکید

نیست عنقا در خور این دام کید

هل که تا با سر برم سر عهد دوست

کاین سر پر شور سرگردان اوست

نیست در نزد خدای ذوالمنم

بد ز کشتن، سر به نیزه بردنم

باش تا پیماید این قوم شریر

با غل آتش ره بئس المصیر

اندر این صحرا سر پر شور من

بهر کاری داده سر منظور من

چون که مقصود اوست ای پور وکید

صد چنین صحرا به سر باید دوید

هل فرو ریزند از بام و درم

کوفیان سنگ ملامت بر سرم

سرّ کبرا، دختر شیر خدا

چون شنید از نیزه آن شه را صدا

باخت از دل طاقت آن رشک قمر

موکنان بر چوب محمل کوفت سر

شد روان چون ژاله بر برگ گلش

خون ناب از خوشه های سنبلش

یا نه گفتی، شد روان شمع افق

از شفق در زیر گلناری تتق

درج لعل از عقدِ گوهر باز کرد

درد دل با شاه عشق آغاز کرد

کای سرت سرمایهٔ سودای من

آتش عشق تو سر تا پای من

هجر و وصلت آتش سوزان به جد

من در آتش در میان این دو ضد

نه توانم دیدنت بر نیزه سر

نه شکیبی کز تو برگیرم نظر

تا شد از سر سایه ات ای داورم

ریخت گردون خاک عالم بر سرم

سوخت دور از تو فلک کاشانه ام

می کشد اکنون سوی ویرانه ام

می کشد شور سرت ای شاه عشق

گه سوی کوفه، گهم سوی دمشق

نه به رخ برقع، نه بر سر معجرم

شور این سر تا چه آرد بر سرم

تو قتیل و زنده من خاکم به سر

الحذر، زین دور وارون، الحذر

کوفیان کردند با افسوس و ویل

خون روان از دیده بر دامن چو سیل

جمله گفتند این دریغ و ای فسوس

کی سزای نیزه بودند این رؤوس

یا کجا بود این اسیری را حری

بانوان خاندان حیدری

گفت سجاد آن امام راستین

الله الله ای گروه قاسطین

نه به خون ما سپاه انگیختن

نه ز دیده اشک ماتم ریختن

خود کشید و خود همی گرئید زار

عارتان باد ای گروه بد شعار

دخت زهرا اختر برج شرف

عندلیب بوستان لو کشف

منطقش گویا ز نطق بوتراب

در فصاحت زادۀ ام الکتاب

چون پدر لب بر تکلم برگشود

گفت: مهلاً ای بقایای ثمود

جای حیرانی است این ویل و عویل

دستها ناشسته از خون قتیل

در غم آن شمع های دلفروز

اشگها جاری است بر دامن هنوز

خوش به نقضِ عهدِ خود بشتافتید

رشتۀ خود باژگونه تافتید

زاد بس زشتی فرستادید پیش

بهر فردا ای گروه کفر کیش

آری آری این خروش و این نحیب

بر چنین کار خطا نبود عجیب

آنکه باشد ثار حق بر گردنش

گریه ها بسیار باید کردنش

مجرمی که شافعش از وی بری است

تا به حشرش خون همی باید گریست

هیچ می دانید ای قوم عتل

که چه کردستید با ختم رسل

داغ آن گل ها که کردیدش به خاک

چه جگرها کز پیمبر کرد چاک

چشم شرم از روی او بردوختید

سر ناموس نبوت سوختید

مر فرو هشتید در صحرا و کوه

پرده پوشان کریمات الوجوه

آری ای کافردلان زاری کنید

خاک بر سر زین تبه کاری کنید

که خطای دست خون آلودتان

کرد بر خسران مبدل سودتان

زود باشد کای گروه تیره بخت

بارِ خواری آرد این ناخوش درخت

گر شگفت آمد که چرخ نیلگون

چون نبارد بر زمین از دیده خون

باش کاید، روز عدل راستین

دست قهر ذوالجلال از آستین

خون خود را خویش خون خواهی کند

انتظار غیرت اللهی کند

دادخواهی اندکی گر دیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد

گر دو روزی رفت دور روزگار

بر مراد خصم چیر نابکار

ظل زائل را نشاید اتّکال

که به مرصاد است قهر ذو الجلال

آنکه ذاتش ایمن است از هلک و موت

کی ز خون خواهیش باشد بیم فوت

دید سجادش چو دیگ دَن به جوش

گفت با وی مهلاً ای عمّه خموش

حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب

بی معلم عالمۀ اسرار غیب

هست باقی را ز ماضی اعتبار

که نماند کس به گیتی پایدار

مرغ روحی کو برون رفت از قفس

گریه و زاریش نارد باز پس