گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

به دو مه بیامد سوی باختر

بدید آن بر و بوم با زیب و فر

یکی خسروی بد در آن مرز شاه

که هم با گهر بود و با دستگاه

یکی لشکری داشت از صد برون

همه جنگجوی و همه با فسون

چو با مرز او پهلوان تنگ شد

دلش را دگر بر سر جنگ شد

یکی شهر خوش پیشش آمد به تنگ

در آن تنگ هنگ آمدش جای جنگ

یکایک چو بشنید کامد سپاه

ز بیگانه لشکر برآشفت شاه

همان شاه را بود فرغان به نام

سبکسار و تند و بد و خویش کام

سپاهی که بودش همه برنشاند

بزد کوس و از شهر بیرون براند

گوان دلاور چو شیر و پلنگ

همه نامدار و همه تیز چنگ

در آهن نهان چون که بیستون

همه چنگ شسته سراسر به خون

ز گرد سواران که بر شد به ابر

زمین تیره شد همچو کام هژبر

جهان تارشد آسمان خیره گشت

رخ ماه و خورشید هم تیره گشت

ز آواز اسبان و بانگ یلان

فلک پرخروش و زمین پر فغان

سه فرسنگ از این گونه لشکر براند

همی گرد کین بر فلک بر فشاند

به منزل رسید و فرود آمدند

به نزدیکی دجله رود آمدند

سپهبد فرامرز لشکر شکن

ابا لشکر گشن دشمن فکن

همی راند چون نزد ایشان رسید

سپه را برابر فرود آورید

شب آمد جهان شد چو کام نهنگ

هوا را ز مشک سیه داد رنگ

طلایه ز هر دو سپه شد برون

گوان را به تن در بجوشید خون

نگهبان ایران کیانوش بود

که در جنگ او شیر بی توش بود

همی گشت با نامداران هزار

یلان سرافراز خنجرگذار

طلایه ز دشمن در آن تیره شب

بدی سه هزار از دلیران حسب

به هم باز خوردند گردن کشان

شب تار و بی آگهی ناگهان

برآمد ده و دار و هم گیر و بند

غریوان سپاه و خروشان سمند

همه گرز و زوبین و خنجر زدند

تو گفتی به نی آتش اندر زدند

میان سپه بود فرسنگ چار

دو لشکر نه آگاه از کار زار

برآن گونه بر هم زدند آن سپاه

شد از گرد آن دشت لشکر سیاه

یکی ابر بسته شد از تیره ابر

ببارید از او گرز بر خود و گبر

در آن نیمه شب تیغ افشان شدند

چو برق از دل ابر رخشان شدند

همه شب به جنگ اندرون با سپاه

بسی گشت از نامداران تباه

بدین گونه تا خور بر آورد سر

برآمد به بالا چو زرین سپر

نیاسود یک تن در آن دار و گیر

که نوک سنان بود باران تیر

ز فرغانیان اندر آن کارزار

تبه گشته بودند بیش از هزار

دلاور کیانوش گردن فراز

به زیر اندرش باره تندتاز

یکی نیزه در دست چون اژدها

شده گرد اسبش به روی از هوا

به حمله برآمد به کردار کوه

شد آن لشکر از حمله او ستوه

بیفکند از ایشان بسی نامدار

سراسیمه شد دشمن از کارزار

همانا که ماندند مردی دویست

هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست

همه ساز و آلت فرو ریختند

از آن تند لشکر چو بگریختند

برفتند بی کام و بی نام و هوش

نه در مرد تاب و نه در اسب توش

به فرغان چنین گفت هریک به درد

که شد هور بر چشم ما لاجورد

از آن نامور پهلوان دلیر

که آمد بر این مرز چون نره شیر

نگه کرد باید به رای بلند

به اندیشه خوب و پیغام و پند

پذیرفتن از وی بسی باج و ساو

که از جنگ او ما نداریم تاو

به گفتار شیرین مگر بگذرد

دم اژدها خیره کس نشمرد

مر این رزم کامروز ما دیده ایم

نه رزمیست کان را پسندیده ایم

یکی پهلوان بود با یک هزار

از آن لشکر گشن و مردان کار

بکردیم کوشش چو ما سه هزار

مر ایشان چو شیران و ما چون شکار

بکردند ما را بدین سان تباه

برفتند زی پهلوان سپاه

سپهدار ایشان نبود آگهی

بکردند کشور ز مان را تهی

هنوز از بدی تا چه پیدا شود

چو سالارشان رزم جویا شود

به خوبی بلا دور گردان ز خود

که خوبی بسی به ز کردار بد

ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست

نه هر کس ز گردون دل افروزییست

مبادا شکستی بدین پیشگاه

رسد از بداندیش گم کرده راه

چو بشنید فرغان از ایشان سخن

برآشفت از نامدار انجمن

پسندش نیامد چنان گفتگوی

پر از خشم و کین کرد چشمان و روی

یکی بانگ برزد بدان مهتران

که ترسنده گشتند نام آوران

همی گفت کز کیست چندین سخن

که گفتارتان می نیاید به بن

شما را دل از رزم پربیم گشت

جگرتان از ایشان به دو نیم گشت

گروهی پریشان و بی ارج و نام

شب و روز پویان به ناکام و کام

پراکنده آواره هر سو روان

چو مردار چون گرگ گرد جهان

از این سان کسی بر سر انجمن

نگوید بدین گونه چندین سخن

دلاور که هنگام ننگ و نبرد

هنرهای دشمن پدیدار کرد

ازو نام مردی نیاید پدید

نشاید ز گفتار او آرمید

 
 
 
sunny dark_mode