گنجور

 
ناصر بخارایی

به ابرویت که نشسته به گوشه‌ای چو کمانم

به چشم تو که چو نرگس به صورتت نگرانم

تراست بر ورق گل کشیده خط سیاهی

که من حقیقت عالم در آن سواد بخوانم

شبی میان تو دیدم که در کنار من آمد

خیال بودم و امروز در خیال همانم

رسم به خدمت تو گر شود زمانه مطیعم

شوم ملازم تو گر دهد سپهر امانم

تو ماه اوج کمالی، شبی به طالع بختم

بر آمدی و بر آمد امید هر دو جهانم

کسی ز گفتهٔ ناصر چو خامه حرف نگیرد

اگر ز نام تو حرفی گذر کند به زبانم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عراقی

کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم

بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم

بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن

تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟

چگونه باشد در دام مانده حیران صید

[...]

امیرخسرو دهلوی

کجایی، ای به فدای تو گشته جان و جهانم

بیا بیا که جدا بودن از تو می نتوانم

صبا سلام تو آرد، ولی به من نرساند

که در غلط فتد از دیدنم، از آنکه نه آنم

شدم ز دست تو و هم عنان تو نگرفتم

[...]

ابن یمین

در آی از درم ای آرزوی دل که بر آنم

که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم

دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم

همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم

حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم

[...]

سلمان ساوجی

تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم

ولیک گردش گردون گرفته است عنانم

مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین

به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟

تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من

[...]

جامی

زهی به وعده وصل تو تازه جان و جهانم

بیا که بی تو ز درد و غم فراق به جانم

غم فراق ندانم چگونه پیش تو گویم

که چون رخ تو ببینم رود ز کار زبانم

ببخش منصب فراشیم که آن سر کو را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه