گنجور

 
ناصر بخارایی

حُسنش چو گل به هردم رنگی دگر برآید

از هر ورق چو غنچه نقش دگر نماید

زنجیر زلف او را از حلقه نیست بیرون

باد صبا ز زلفش گر حلقه‌ای رباید

از چشم او گشاید کاری که بسته باشد

گر عقده‌ای به کارم ابرویِ او فزاید

ما را به مهر رویش مهریست در مقابل

آن ماه را چه نقصان گر ماه خوش برآید

عمر من است مطرب، می‌خواهمش همیشه

دانی چه حال باشد، چون عمر من سر‌ آید

گفتم ز دل برآیم چون دلبر آید اما

باید که این کفایت ما را ز دل‌ برآید

ناصر اگر نیاید آن عمر رفتهٔ‌ ما

مائیم و خاک پایش چندانکه عمر پاید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید

ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید

مولانا

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

حکیم نزاری

آن بر شکسته از ما باشد که باز آید

این جا دری گشاید آن جا رهی نماید

ما منتظر نشسته برخاسته قیامت

روزی که بار باشد بر ما که در گشاید

هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم

[...]

امیرخسرو دهلوی

مستان چشم اویم از ما خمار ناید

غیر دلی پر از خون جام دگر نشاید

گر غمزه چو نشتر بر دیگران زند یار

چشمم ز غیرت آن خونها ز دل گشاید

اشکم بدید بر در، گفتا چه آب تیره ست؟

[...]

اوحدی

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه