گنجور

 
ناصر بخارایی

چنان پر شد دل از دلبر که دل در بر نمی‌گنجد

وگر گنجد دل اندر بر، در او دلبر نمی‌گنجد

اگر پروانهٔ‌ عشقی، در آتش بال و پر می‌زن

که اینجا حضرت شمع است، بال و پر نمی‌گنجد

ترا زحمت شد ای زاهد، که بشکستی سبوی ما

که من زان باده سر مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

رو ای صوفی روبه‌فن، به پای خم چه می‌کردی

که زیر پای پیل مست شیر نر نمی‌گنجد

مرا گویند یارانم، ز سر بیرون کن این سودا

نمی‌دانند کاین سودا مرا در سر نمی‌گنجد

به روی زرد و آب دیده وصلش را طلب کردم

بگفت این کار تشریف است، سیم و زر نمی‌گنجد

اگر بر کعبهٔ‌ وصلش طوافی می‌کنی ناصر

گذر از نفس خود، کاین سگ به مسجد در نمی‌گنجد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

رخی داری که وصف آن به خاطر درنمی‌گنجد

شراب لذت دیدار در ساغر نمی‌گنجد

کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد

که تو می‌خندی و اندر جهان شکر نمی‌گنجد

کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری

[...]

سلمان ساوجی

من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد

ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر

به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد

بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت

[...]

کمال خجندی

حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمی‌گنجد

از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمی‌گنجد

نگویند آن دهان و لب ز وصفت آن میان رمزی

چو آنجا صحبت تنگست مویی درنمی‌گنجد

به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

مرا حالی است با جانان که جانم درنمی‌گنجد

چه سودایی‌ست عشق او که در هر سر نمی‌گنجد

خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

در این خلوت‌سرای دل به جز دلبر نمی‌گنجد

چو غوغایی‌ست دردا و که در هر دل نمی‌باشد

[...]

نظام قاری

مرا حالی‌ست با جانان که جان در بر نمی‌گنجد

مرا سِرّی‌ست با دلبر که دل در بر نمی‌گنجد

به گرما گر شود مویینه مویی درنمی‌گنجد

برون از جامه کتان مرا در بر نمی‌گنجد

چه حالات است در تشریف هرکس درنمی‌یابد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه