بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش
ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش
چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم
سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش
پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند
چو مروارید غلطان طفل اشک من رود سویش
جدا سازند اگر همچون قلم از بند بندم را
نگردم دور یک ساعت دوات آسا ز پهلویش
مرا ای کاش بودی سیدا نقدی ز هر جنسی
به یک نظاره می کردم نثار طاق ابرویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از زیبایی و جذابیت معشوق خود سخن میگوید، به ویژه به ابرو و چهره او اشاره میکند. او احساس میکند که معشوقش مانند یک بت در برابر او ایستاده و تمام وجودش را تحت تأثیر قرار داده است. شاعر از حسادت ماه نو به زیبایی معشوق پرده برداشته و بیان میکند که حتی در سکوت و بدون کلام، حضور او تأثیر عمیقی دارد. او آرزو میکند که میتوانست به راحتی نزدیک معشوق شود و زیباییاش را با دقت مشاهده کند. این شعر به نوعی تلاش شاعر برای ابراز عشق و زیبایی معشوقش است.
هوش مصنوعی: شخصی زیبا و معصوم را در نظر میآورد که با نگاهش دلها را میسوزاند. زیبایی او چنان منحصر به فرد است که حتی آینهها نیز از درخشندگیاش شرمندهاند. در این شعر، عشق و زیبایی او به حدی قوی و وسوسهانگیز است که آدمی را به فریفتن و وا داشتن میکشاند.
هوش مصنوعی: وقتی او پیش من باشد، به گونهای آرام و بیصدا نشستهام که گویی صد زبان دارم. او چنان با قدرت و دقت سخن میگوید که مانند قیچی، کلمات من را جدا میکند.
هوش مصنوعی: هر بار که آن زیبا برای تزیین مغازهاش مینشینند، اشک من مانند مروارید بر روی زمین میغلتد و به سمت او میرود.
هوش مصنوعی: اگر مرا جدا کنند مانند قلم از بند، من هرگز نمیتوانم یک ساعت دور از دوات که در کنار آن است، بمانم.
هوش مصنوعی: ای کاش تو بودی تا بتوانم از هر چیز لذت ببرم و در یک نگاه، زیباییهای چهرهات را به دیگران تقدیم کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش
گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش
گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
[...]
از آن چون شمع میسوزد دلم در شام گیسویش
که جانها سجده میآرند در محراب ابرویش
سواد خال او دارم به جای نور در دیده
مباد از چشم من خالی، خیال خال هندویش
صبا میبرد با ضعفی قوی پیغام ما امشب
[...]
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی
که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش
ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم
[...]
نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
[...]
بکویش می روم بهر تماشای مه رویش
تماشاییست از رسواییم امروز در کویش
ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو
مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش
چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.