گنجور

 
سیدای نسفی

فگندی بر جگر آتش چو من بی خان و مانی را

زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را

بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

به قدر قسمت هر کس در آن روزی که جان دادند

به خوبان قد سرو و چهره یی چون ارغوان دادند

از آن روزی که حسن و عشق را با هم نشان دادند

به عاشق اشک سرخ و رنگ زرد از بهر آن دادند

کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را

فغان زاهدان در خانقه چون شمع از خامیست

ز بزم دلبران پرهیز کردن عین بدنامیست

به قول عشقبازان این روایت شاهد حامیست

کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامیست

نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را

دلم را چند بی لعلت نظر بر جام زهر افتد

نگاهت جانب من تا بکی از روی قهر افتد

مرا در گفتگو آور که آشوبی به دهر افتد

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرد گویا بی زبانی را

شبی افتاده می رفتم به طوف کعبه آن کو

به گوش هوشم آواز پیاپی آمد از یکسو

اگر پرسد مرا ای سیدا آن تندخو بر گو

نمی دانم نظیری کیست چون می آمدم زان رو

به حال مرگ دیدم بر سر ره ناتوانی را

 
sunny dark_mode