گنجور

 
سیدای نسفی

دم صبح آفتاب عالم آرا

کشاد از هر طرف بهر تماشا

دماغم گشت خالی از بخارات

نهادم روی بر طوف مزارات

به چشمم روضه ای بنمود از دور

به شاه نقشبند او بود مشهور

چو روضه روضه ای همچون مدینه

بود صندوقه اش صندوق سینه

به گردش ز ایران پاک دامن

رداها فوطه زاری به گردن

پیمبر روح او فرزند خوانده

به عهد او را به قطبیت نشانده

کراماتش عیان چون صبح صادق

اجابت منتظر چون چشم عاشق

دلش آگه ز اسرار حقیقت

شریعت جمع کرده با طریقت

سر گردن کشان سنگ نشانش

کف شاهان گدای آستانش

گریبان چاک نذر او زره ها

نیاز دست مفتاحش گره ها

چو چوگان سایلانش سرفرازان

گدایانش ز دنیا بی نیازان

چو شمع صبح پیرانش سحرخیز

چو شبنم ذاکران او عرق ریز

ز خاک او منور دیده و دل

در او روز و شب محتاج سایل

چه در یعنی مبارک آستانش

در فردوس باشد پشتبانش

منقش چون سپهر پرکواکب

عصای کهکشانش چوب حاجب

بود زنجیر او سر حلقه نور

چو زلف افتاده بر رخساره حور

ز طاق اوست مقصدها نمایان

ز نام اوست مشکل ها گریزان

فلک تا گرددش مشهور آفاق

نشسته بر رواقش سینه بر طاق

خم طاق رواقش بسته از مو

نمایان چون جوان چار ابرو

اسیر طاق او بالا بلندان

کمند مارپیچش زلف جانان

به روی صفه اش پیران رهبر

نشسته همچو اصحاب پیمبر

فلک بر آستان او مجاور

ملک در زیر ایوانش مسافر

چه ایوان آسمان محو درونش

ز کوه طور سنگ پا ستونش

چو ابروی بتان محراب او طاق

به سقف او بود نظاره مشتاق

به سوی روضه باشد رو کشاده

ز حیرت پشت خود بر قبله داده

امام او بود معصوم چون گل

مؤذن را مرید آواز بلبل

صف محشر بود قوم امامش

ملک او را دخان بر پشت بامش

گلیم او حجاب چهره حور

بود جای نمازش پرده نور

چراغش را فتیله زلف سنبل

دماغش چرب و نرم از روغن گل

فلک سیلی خور باد و هوایش

زمین پامال نقش بوریایش

کبوترهای او هر گه پریده

نشسته چون نگه بر بام دیده

گره از بال ایشان چنگل باز

چو مرغ روح اهل دل به پرواز

گرفته هر یکی بر یک ستون خو

چو بر بالای شاخ سرو حق گو

شوند ایشان بهر جا سایه افگن

شمان سازند خون خویش روشن

همازین غم طلبگار قفس باف

کباب خون چکان سیمرغ در قاف

ز حوض او گهر سیراب گشته

دل دریا ز حسرت آب گشته

چو حوض افلاک او را گشته سرپوش

ز آبش آب رحمت می زند جوش

نمایان چشمه حیوان سرابش

خضر از تشنگی بی آب و تابش

لب خود هر که از آبش کند تر

نگردد تشنه در صحرای محشر

وضو هر کس که می سازد ازین آب

شود روز قیامت مغفرت یاب

ز آبش آبرو باشد زمین را

ز خاکش سرفرازی مشک چین را

به گرد او درختان حی و قایم

به ذکر اره مشغولند دایم

درختان در سراندازی چو شیخان

زبانها سبز در تسبیح سبحان

چو گردون برگهایش پهن دامن

به عالم همچو طوبی سایه افگن

گذر کرده ز گردون شاخهایش

درخت سدره باشد منتهایش

ید بیضا بود لوح مزارش

گل خورشید دامنگیر خارش

ز قندیلش نمایان شعله طور

بود چوگان او فواره نور

شده از پرتو او روشن افلاک

چنین شمعی که دیده بر سر خاک

علم گردیده از خاکش سرافراز

هما از سایه او کرده پرواز

گل سرخ از مزارش بوی برده

ز خاکش برگ رعنا آب خورده

سر کروبیان جاروب راهش

چراغ طور شمع خانقاهش

نباشد گنبد او را مثالی

فلک در وی چو فانوس خیالی

به صحن او سراسر نانوایان

دکان بکشاده بهر بینوایان

چه نان همچون شفق رخساره گلگون

تنور چرخ او را کرده بیرون

سفید و گرم همچون قرص خورشید

به دیدن سیر گردد چشم امید

ز یکسو در نوا حلوافروشان

چو طوطی در کنار شکرستان

چو حلوا جان شیرین عشقبازش

خریداران چو محمود و ایازش

ز دیگر سوی بقالان دکانها

مزین کرده بهر میهمانها

چه دکان تخته هایش ماه پاره

تبنگش آسمان نقش ستاره

نماید در نظر از جوش مردم

زمین او سپهر پر ز انجم

کنند از روی خود هر شب جوانان

چراغان از برای روح پیران

بیا ساقی ازین درگاه عالی

مگردان سیدا را دست خالی

ز جای خود صراحی وار برخیز

می توفیق در مینای او ریز

 
sunny dark_mode