گنجور

 
سیدای نسفی

دری گشاده نگردد اگر گدای شوم

به استخوان قند آتش اگر همای شوم

مرا چو گرد به دنبال خویش نگذارند

اگر به قافله خضر رهنمای شوم

ز کاکلش نگذارند بر کفم تاری

اگر چو شانه سراسر گره گشای شوم

متاع قافله ها نیست جز گرانی گوش

فغان بلند نسازم اگر درای شوم

مرا که در کف دل نیست یک درم داغی

به بزم لاله عذاران چگونه جای شوم

اگر به چشمه آئینه عکس اندازم

ز بخت تیره سراپا میان لای شوم

به بزم بی سر و پایان سریست خوبان را

به مصلحت دو سه روزی برهنه پای شوم

به باد صبح مرا بس که سیدا خویشیست

چه لازم است که بی خانه و سرای شوم

 
sunny dark_mode