گنجور

 
سیدای نسفی

با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند

بر برگ کاه رابطه کهربا نماند

مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک

در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند

مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش

امروز روزیی ز برای هما نماند

بستند اهل جاه در خانهای خود

در کوچه های شهر صدای گدا نماند

سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص

جذبی که بود در دل آهن ربا نماند

نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند

دل گرمی که بود به باد صبا نماند

کردند جا بدیده مردم غبارها

در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند

در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی

بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند

مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم

آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند

رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر

امروز اعتبار به رنگ حنا نماند

از شمع انجمن دل پروانه سرد شد

از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند

این بار سیدا به خدا تکیه می کنم

در روزگار بس که مرا متکا نماند