گنجور

 
ملا احمد نراقی

در بر آن خار کن با صد نیاز

گاه کردندش سلام و گه نماز

قامتش کردند از پا تا به سر

غرق مروارید و یاقوت و گهر

خرقهٔ پشمینه‌اش انداختند

سندس و دیبا طرازش ساختند

پس کشیدندش جنیبت زیر ران

کوه پیکر زین مرصع زر عنان

خار کن چون بر جنیبت شد سوار

در رکابش شد دوان صد شهریار

با شکوه کوه فر کیقباد

شهر را از مقدم خود رتبه داد

شهریارانش قطار اندر قطار

دستیار و پیشکار و تُنقُطار

شهریاران در برزن و بازار و بام

آن یکی آورد لام و این نیام

چون قدم در بارگاه شه نهاد

آمدش از روزگار خویش یاد

روزگار ذلت و پستی خویش

بینوایی و تهی دستی خویش

روزهای گرم و آن هیزم کشی

شامهای سرد و آن بی آتشی

نکبت و ادبار بیش از بیش خود

خاطر زار و دل پر ریش خود

آن پریشانی و آن بیچارگی

از در هر خانهٔ آوارگی

از دل پر درد و دست کوتهش

رنج بی اندازهٔ سال و مهش

نالهٔ شبها و درد روزها

ساختن در روز و شب با سوزها

وانچه میهٔخواهد ز بهر خود کنون

آنچه از وصف و بیان باشد فزون

پادشاهی از پس هیزم کشی

از پس آن ناخوشیها این خَوشی

شمع و کافور و چراغ زرنگار

از پس تاریکی و شبهای تار

محفلی و گلستان در گلستان

وصل جانانی چه جانان جان جان

قصر شاهنشاهی و وصل حبیب

خلوت خالی ز اغیار و رقیب

زین تفکر روزنی بر دل گشاد

نوری از آن روزنش بر دل فتاد

فکرت آمد قفل دلها را کلید

در گشاید چون کلید آمد پدید

فکرت آمد همچو باران بهار

ساحت دلها بود چون کشتزار

فکر باشد نطفه و دل زاقدان

دل چراغی هست فکرت زیب آن

فکر باشد شعله و دل چون زکال

آن زکال از شعله یابد اشتعال

فکر باشد چون نسیم صبحگاه

غنچه نشگفته دل بی اشتباه

زین سبب گفت آن رسول سرفراز

فکر یک ساعت به از سالی نماز

بلکه باشد بهتر از هفتاد سال

این سخن مهمل ندانی ای همال

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی