گنجور

 
ملا احمد نراقی

بود یک شوریده در شهر هری

از بد و از نیک این عالم بری

رسته‌ای از دام ننگ و قید و نام

خودپرستی را به خود کرده حرام

گاهگاهی در خراباتش گذر

گاه دیگر میکده او را مقر

خلوت او سر دم رندان پاک

منزل او محفل هر سینه چاک

از قدوم او فقیهی نیکنام

داد تشریف هری با احتشام

اهل شهر اندر لقایش سر به سر

می‌ربودندی سبق از یکدگر

هم وضیع و هم شریف از هر طرف

ره سپر سویش پی درک شرف

شد روان آن مردک شوریده نیز

تا زیارتگاه آن شیخ عزیز

گوهری آرد به کف از آن صدف

تا ز فیض خدمتش یابد شرف

چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد

جان او با صد غضب همراه شد

گفت ای ناپاک ضایع روزگار

ای که دارد دین اسلام از تو عار

با مسلمانانت آمیزش ز چیست

رو که این محفل مقام چون تو نیست

با نصاری بایدت آمیختن

خون تو اندر کلیسا ریختن

هین برو ای گبر از مسجد برون

هین برو سوی کلیسا ای زبون

رو برون راه کلیسا پیش گیر

زمرهٔ نصرانیان هم کیش گیر

هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل

هست مسجد در حنین و در عویل

چونکه آن شوریده بشنید این سخن

بی سخن آمد برون زان انجمن

زمرهٔ یاران خود آواز کرد

ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد

دور خود خاصان خود را گرد کرد

شد به آهنگ کلیسا رهنورد

گفت ای یاران بزرگی را سخن

بر زبان بگذشته اندر انجمن

واجب آمد امتثال امر او

کی بود مرد خدا بیهوده گو

گفتهٔ ارباب دین افسانه نیست

تا ببینم سِرّ این فرموده چیست

پس به عزم آن کلیسا شد روان

بود آن شوریده در شهر از مهان

چونکه ترسایان از این آگه شدند

در کلیسا جملگی جمع آمدند

راهب تثلیث و موسائی تمام

پادری و مادری و خاص و عام

زیور و پیرایه بی حد خواستند

زان در و دیوار دیْر آراستند

وندران هم زنگ و هم ناقوسها

در خروش آورده بر ناموسها

ی کطرف بر طاقها با فر و زیب

خاجها بنهاده از یکسو صلیب

صورت عیسی و مریم در فراز

آن دو صورت دیْر ایشان را طراز

آن دو تمثال اندرین محفل به صدر

چون میان اختران تابنده بدر

جمله ترسایان رده اندر رده

در برابرشان ستاده صف زده

صورتی از نسخ اصنامِ کلام

سوی آنها روی آن قوم ظلام

صورتی پا تا به سر در انفعال

انفعال فعل قوم بد فعال

صورتی از شرم و خجلت در عرق

تا چرا خواندندشان بالیس حق

صورتی از جنس ما هم ینحتون

زمرهٔ نصرانیانش یعبدون

یعبدونها وهی بالقول الصریح

حیث یسمع من له السمع الصحیح

با زبانی کو شناسد اهل دل

نشنود آن را به غیر از گوش دل

نشهد ان الله ربی ما ولد

لا و لا کان له کفوا احد

بی زبانان جهان را صد زبان

نی سخن در پرده نی فاش و عیان

این گواهی را همه گویاستند

زین گواهی زنده و برجاستند

هیچ ذره در جهان پیدا نشد

گر به توحید خدا گویا نشد

از عدم چیزی نیامد در وجود

کو گواهی صدق بر وحدت نبود

برگها و سبزه‌های بوستان

هر ورق را سورهٔ توحید دان

هر گیاهی کز زمین سر بر زند

فاش گوید قل هوالله احد

در فلک بین اختران بیشمار

نور وحدت از جبین‌شان آشکار

بر سر هر مویی که بینی در جهان

جملگی باشد نشان زان بی نشان

کثرت ما شاهد یکتایی‌اش

ربط ما هم آیت دانایی‌اش

ای بزرگ آن پادشاه بی نشان

کش بود هرچیز می‌بینی نشان

من چه گویم این دهانم چاک باد

بر سرِ مدح و ثنایم خاک باد

بی نشان ماییم و هستی‌های ما

وین عدمهایی که شد هستی نما

نی کسی یابد نشان از بودمان

آتشی نی گرمی و نی دودمان

نی نشانی در خود از هستی پدید

اینچنین هستی بگو یا رب که دید

ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم

می‌ندانم کیستیم و چیستیم

هست اگر بودیم کی فانی شدیم

کی اسیر جهل و نادانی شدیم

کی به زندان مکان بودیم بند

کی زمان کردی به گردنمان کمند

هست را با این گرفتاری چه کار

هست را با ذلت و خواری چه کار

هست را کی نیستی طاری شود

چیزی از خود چون شود عاری شود

در عدم هستیم برگو از کجاست

این بیا و این برو این دادخواست

اینهمه فریاد و های و هو ز کیست

این بگیر و این بده از بهر چیست

ور بگویی شد مخمر از حکم

این نمایش از وجود و از عدم

عقل باور کی کند زیرا که نیست

ماحصل در هر مزاج هست و نیست

گر بود چیزی ورای این سه است

گرچه گویندش پی تفهیم هست

من نمی‌دانم ولی خود چیست آن

هرچه هست از صنع یزدانی‌ست آن

من نمی‌دانم نه تو ای یار من

این نه کار تو بود نی کار من

این مقام حیرت اندر حیرت است

حیرت اینجا عین علم و حکمت است

این خنک آنکو به حیرت بار شد

فارغ از اوهام و از پندار شد

پای استدلال و برهان را شکست

از کمند سست و استدلال جست

لنگ باشد پای برهان و دلیل

مستدل خود زار و رنجور و علیل

مستدل رنجور و زار و مبتلا

چوب استدلالش اندر کف عصا

می‌رود با این عصا گامی سه چار

می‌فتد گاه از یمین و گه یسار

می‌رود افتان و خیزان چند گام

گاه باشد در قعود و گه قیام

عاقبت آید به بستر باز پس

خسته و پیچیده در حلقش نفس

نی ز سیرش منزلی گردیده طی

نی به سوی مقصدِ آن برده پی

نی ز میدان برده گویی زین عصا

نی سبق بگرفته بر پیری دوتا

با خری گر سبقت اندیشی گرفت

آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت

بایدت گر سوی مقصد تاختن

باید از کف این عصا انداختن

ترک کردن تکیه بر این چوب سست

دفع رنجوری ز خود کردن نخست

چیست رنجوری تو اوصاف تو

تیره زانها گشته آب صاف تو

بحث ما ز امراض پنهانی بود

وان مرض حمای جسمانی بود

از هوای نفس و آن طبع عفن

گشته است اخلاط نفسانی به تن

گشته وهم و شهوت و خلط و غضب

محترق از آن هوای مکتسب

نفس را عارض شده سوءالمزاج

الله الله کوششی کن در علاج

نفس بیمار است پرهیزش بده

رحم کن حلوا به نزد او منه

نفس تو مهموم و محرور است و زار

بهر حق خرما ز بهر او میار

بر سر طبع و هوایش خاک کن

نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن

زاید از این خلطها بیحد و مر

کرمها در اندرونت ای پسر

کرم نی بل اژدهای هفت سر

هر سری را صد سر دیگر به بر

هان و هان از خلط خود را پاک کن

اژدها و کرم را در خاک کن

نفس نبود اینکه داری ای فتی

غار در غاری بود پر اژدها

نفس نبود بلکه غار اژدهاست

اندر آن از اژدها انبارهاست

هر که زین اخلاط خود را پاک کرد

سینه طبع و هوا را چاک کرد

ای خوش آن جانی کزین اهوا برست

رستن از اینها جهاد اکبر است

نفس را کردی چه فانی زین مواد

فارغش کردی ز امراض و فساد

ده غذا او را ز اخلاق نکو

تا که گردی شیر مرد و زفت او

تا توانی شو به وی یکتا و فرد

زورمند و پهلوان و شیرمرد

وانگهی بر رخش شرعش کن سوار

هم عنانش را به بینایی سپار

پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش

رخشِ شرعت می‌رساند تا به عرش

بر براق شرع اگر بندی رکاب

این براقت بگذراند از حجاب

از شریعت کن طریقت ای رفیق

تا حقیقت می‌رسی از این طریق

از شریعت رو حقیقت را ببین

ربک فاعبد فیأتیک الیقین

چون از این ره رفتی ای زیبا جوان

می‌شناسی آنچه دانستن توان

می‌شناسی خویش را بی تاب و پیچ

هیچ بن هیچ ابن هیچ بن هیچ

ای که دانستی که هستی بی نشان

نی کسی کو هم نهان شد هم عیان

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار