گنجور

 
 
 
مهستی گنجوی

قصاب چنانکه عادت اوست مرا

بفکند و بکشت و گفت کاین خوست مرا

سرباز بعذر می نهد در پایم

دم میدمدم تا بکند پوست مرا

مولانا

پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا

بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا

تن خرقه و اندر او دل ما صوفی

عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا

رضی‌الدین آرتیمانی

از بس در سر هوای آن دوست مرا

روی دل از آنجهت بهر سوست مرا

چون دوست نمی‌کند ز دشمن فرقم

دشمن که نکرد فرق از دوست مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه