گنجور

 
مولانا

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی

من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی

بر خیمهٔ این گردون تو دوش قنق بودی

مه سجده همی‌کردت ای ایبک خرگاهی

خورشید ز تو گشته صاحب‌کُله گردون

وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی

کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن

وین قسمت چون آمد؟ تو یوسف و من چاهی!

هر چند که این جوشم از آتش تو باشد

من بندهٔ آن خلعت گر رانی و گر خواهی

این دانش من گشته بر دانش تو پرده

فریاد من مسکین از دانش و آگاهی

گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش

وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی

شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی

کی شب بودش در پی یا زحمت بی‌گاهی

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
مولانا

در کوی کی می‌گردی ای خواجه چه می‌خواهی

پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی

گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی

نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی

شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان

[...]

واعظ قزوینی

هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی

دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!

در خواب نبیند شه، آسایش درویشی

درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی

با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه