گنجور

 
مولانا

موسی آمد در مناجات آن سحر

کای خدا ایمان ازو مستان مبر

پادشاهی کن برو بخشا که او

سهو کرد و خیره‌رویی و غلو

گفتمش این علم نه درخورد تست

دفع پندارید گفتم را و سست

دست را بر اژدها آنکس زند

که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن

که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب

فهم کن والله اعلم بالصواب

او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود

گشت غرقه دست گیرش ای ودود