گنجور

 
مولانا

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد

هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد

تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست

لیک دانی کین نشانیها خطاست

وانک اشتر گم نکرد او از مری

همچو آن گم کرده جوید اشتری

که بلی من هم شتر گم کرده‌ام

هر که یابد اجرتش آورده‌ام

تا در اشتر با تو انبازی کند

بهر طمع اشتر این بازی کند

او نشان کژ بنشناسد ز راست

لیک گفتت آن مقلد را عصاست

هرچه را گویی خطا بود آن نشان

او به تقلید تو می‌گوید همان

چون نشان راست گویند و شبیه

پس یقین گردد تو را لا ریب فیه

آن شفای جان رنجورت شود

رنگ روی و صحت و زورت شود

چشم تو روشن شود پایت دوان

جسم تو جان گردد و جانت روان

پس بگویی راست گفتی ای امین

این نشانیها بلاغ آمد مبین

فیه آیات ثقات بینات

این براتی باشد و قدر نجات

این نشان چون داد گویی پیش رو

وقت آهنگست پیش‌آهنگ شو

پی روی تو کنم ای راست‌گو

بوی بردی ز اشترم بنما که کو

پیش آنکس که نه صاحب اشتریست

کو درین جست شتر بهر مریست

زین نشان راست نفزودش یقین

جز ز عکس ناقه‌جوی راستین

بوی برد از جد و گرمیهای او

که گزافه نیست این هیهای او

اندرین اشتر نبودش حق ولی

اشتری گم کرده است او هم بلی

طمع ناقهٔ غیر روپوشش شده

آنچ ازو گم شد فراموشش شده

هر کجا او می‌دود این می‌دود

از طمع هم‌درد صاحب می‌شود

کاذبی با صادقی چون شد روان

آن دروغش راستی شد ناگهان

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت

اشتر خود نیز آن دیگر بیافت

چون بدیدش یاد آورد آن خویش

بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش

آن مقلد شد محقق چون بدید

اشتر خود را که آنجا می‌چرید

او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت

می‌نجستش تا ندید او را بدشت

بعد از آن تنهاروی آغاز کرد

چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد

گفت آن صادق مرا بگذاشتی

تا باکنون پاس من می‌داشتی

گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام

وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام

این زمان هم درد تو گشتم که من

در طلب از تو جدا گشتم به تن

از تو می‌دزدیدمی وصف شتر

جان من دید آن خود شد چشم‌پر

تا نیابیدم نبودم طالبش

مس کنون مغلوب شد زر غالبش

سیاتم شد همه طاعات شکر

هزل شد فانی و جد اثبات شکر

سیاتم چون وسیلت شد بحق

پس مزن بر سیاتم هیچ دق

مر تو را صدق تو طالب کرده بود

مر مرا جد و طلب صدقی گشود

صدق تو آورد در جستن تو را

جستنم آورد در صدقی مرا

تخم دولت در زمین می‌کاشتم

سخره و بیگار می‌پنداشتم

آن نبد بیگار کسبی بود چست

هر یکی دانه که کشتم صد برست

دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست

چون در آمد دید کان خانهٔ خودست

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد

با درشتی ساز تا نرمی رسد

آن دو اشتر نیست آن یک اشترست

تنگ آمد لفظ معنی بس پرست

لفظ در معنی همیشه نارسان

زان پیمبر گفت قد کل لسان

نطق اصطرلاب باشد در حساب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ایست

آفتاب از آفتابش ذره‌ایست