گنجور

 
مولانا

بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت

رازهایی گفت کان ناید به گفت

بر دل موسی سخن‌ها ریختند

دیدن و گفتن به‌هم آمیختند

چند بی‌خْوَد گشت و چند آمد بِخْوَد

چند پَرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهی‌ست

زانک شرح این ورای آگهی‌ست

ور بگویم عقل‌ها را برکند

ور نویسم بس قلم‌ها بشکند

چونک موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پرّهٔ بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خْوَد

هم ز گام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان عَلَم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد

همچو رمالی که رملی بر زند

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نور جان

آمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی‌محابا رو زبان را برگشا

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام

من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام

صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است

اینچ می‌گویم نه احوال من است

نقش می‌بینی که در آیینه‌ای‌ست

نقش توست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد

درخور نایست نه درخورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس

همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست

لیک آن نسبت به حق هم ابترست

چند گویی چون غطا برداشتند

کاین نبوده‌ست آنک می‌پنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمت است

چون نماز مستحاضه رخصت است

با نماز او بیالوده‌ست خون

ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون

خون پلید است و به آبی می‌رود

لیک باطن را نجاست‌ها بود

کان به غیر آب لطف کردگار

کم نگردد از درون مرد کار

در سجودت کاش روگردانیی

معنی سبحان ربی دانیی

کای سجودم چون وجودم ناسزا

مر بدی را تو نکویی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر

تا نجاست برد و گل‌ها داد بر

تا بپوشد او پلیدی‌های ما

در عوض بر روید از وی غنچه‌ها

پس چو کافر دید کاو در داد و جود

کم‌تر و بی‌مایه‌تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نَرُست

جز فساد جمله پاکی‌ها نجُست

گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب

حَسْرَتا، یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی

چون سفر کردم، مرا راه آزمود

زین سفرکردن ره‌آوردم چه بود؟

زان همه میلش سوی خاک است کو

در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردنش آن حرص و آز

روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیا را کش بود میلِ عُلا

در مَزید است و حیات و در نُما

چونک گردانید سر سوی زمین

در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود

در تَزایُد مرجعت آنجا بود

ور نگوساری سرت سوی زمین

آفِلی، حَق لا یُحِبُّ الْآفِلین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode