گنجور

 
مولانا

دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت

یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت

کینه‌های کهنه‌شان از مصطفی

محو شد در نور اسلام و صفا

اولا اخوان شدند آن دشمنان

همچو اعداد عنب در بوستان

وز دم المؤمنون اخوه به پَند

در شکستند و تنِ واحد شدند

صورت انگورها اخوان بود

چون فشردی شیرهٔ واحد شود

غوره و انگور ضدانند لیک

چونک غوره پخته شد، شد یارِ نیک

غوره‌ای کو سنگ‌بست و خام ماند

در ازل حق کافر اصلیش خواند

نه اخی نه نفس واحد باشد او

در شقاوت نحس ملحد باشد او

گر بگویم آنچ او دارد نهان

فتنهٔ افهام خیزد در جهان

سر گبر کور نامذکور به

دود دوزخ از ارم مهجور به

غوره‌های نیک که ایشان قابلند

از دم اهل دل آخر یک دلند

سوی انگوری همی‌رانند تیز

تا دوی بر خیزد و کین و ستیز

پس در انگوری همی‌درند پوست

تا یکی گردند و وحدت وصف اوست

دوست دشمن گردد ایرا هم دواست

هیچ یک با خویش جنگی در نبست

آفرین بر عشق کل اوستاد

صد هزاران ذره را داد اتحاد

همچو خاک مفترق در ره‌گذر

یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

که اتحاد جسمهای آب و طین

هست ناقص جان نمی‌ماند بدین

گر نظایر گویم اینجا در مثال

فهم را ترسم که آرد اختلال

هم سلیمان هست اکنون لیک ما

از نشاط دوربینی در عمی

دوربینی کور دارد مرد را

همچو خفته در سرا کور از سرا

مولعیم اندر سخنهای دقیق

در گره ها باز کردن ما عشیق

تا گره بندیم و بگشاییم ما

در شکال و در جواب آیین‌فزا

همچو مرغی کو گشاید بند دام

گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرج

عمر او اندر گره کاریست خرج

خود زبون او نگردد هیچ دام

لیک پرش در شکست افتد مدام

با گره کم کوش تا بال و پرت

نسکلد یک یک ازین کر و فرت

صد هزاران مرغ پرهاشان شکست

و آن کمین‌گاه عوارض را نبست

حال ایشان از نبی خوان ای حریص

نقبوا فیها ببین هل من محیص

از نزاع ترک و رومی و عرب

حل نشد اشکال انگور و عنب

تا سلیمان لسین معنوی

در نیاید بر نخیزد این دوی

جمله مرغان منازع بازوار

بشنوید این طبل باز شهریار

ز اختلاف خویش سوی اتحاد

هین ز هر جانب روان گردید شاد

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

نحوه هذا الذی لم ینهکم

کور مرغانیم و بس ناساختیم

کان سلیمان را دمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم

لاجرم وا ماندهٔ ویران شدیم

می‌کنیم از غایت جهل و عما

قصد آزار عزیزان خدا

جمع مرغان کز سلیمان روشنند

پر و بال بی گنه کی برکنند

بلک سوی عاجزان چینه کشند

بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند

هدهد ایشان پی تقدیس را

می‌گشاید راه صد بلقیس را

زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود

باز همت آمد و مازاغ بود

لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند

آتش توحید در شک می‌زند

و آن کبوترشان ز بازان نشکهد

باز سر پیش کبوترشان نهد

بلبل ایشان که حالت آرد او

در درون خویش گلشن دارد او

طوطی ایشان ز قند آزاد بود

کز درون قند ابد رویش نمود

پای طاووسان ایشان در نظر

بهتر از طاووس‌پران دگر

منطق الطیر آن خاقانی صداست

منطق الطیر سلیمانی کجاست

تو چه دانی بانگ مرغان را همی

چون ندیدستی سلیمان را دمی

پر آن مرغی که بانگش مطربست

از برون مشرقست و مغربست

هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست

وز ثری تا عرش در کر و فریست

مرغ کو بی این سلیمان می‌رود

عاشق ظلمت چو خفاشی بود

با سلیمان خو کن ای خفاشِ رَد

تا که در ظلمت نمانی تا ابد

یک گزی ره که بدان سو می‌روی

همچو گز قطب مساحت می‌شوی

وانک لنگ و لوک آن سو می‌جهی

از همه لنگی و لوکی می‌رهی