گنجور

 
مولانا

گر تو هستی آشنای جان من

نیست دعوی گفت معنی‌لان من

گر بگویم نیم‌شب پیش توم

هین مترس از شب که من خویش توم

این دو دعوی پیش تو معنی بود

چون شناسی بانگ خویشاوند خود

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک

هر دو معنی بود پیش فهم نیک

قرب آوازش گواهی می‌دهد

کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

لذت آواز خویشاوند نیز

شد گوا بر صدق آن خویش عزیز

باز بی الهام احمق کو ز جهل

می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

پیش او دعوی بود گفتار او

جهل او شد مایهٔ انکار او

پیش زیرک کاندرونش نورهاست

عین این آواز معنی بود راست

یا به تازی گفت یک تازی‌زبان

که همی‌دانم زبان تازیان

عین تازی گفتنش معنی بود

گرچه تازی گفتنش دعوی بود

یا نویسد کاتبی بر کاغذی

کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

این نوشته گرچه خود دعوی بود

هم نوشته شاهد معنی بود

یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش

در میان خواب سجاده‌بدوش

من بدم آن وآنچ گفتم خواب در

با تو اندر خواب در شرح نظر

گوش کن چون حلقه اندر گوش کن

آن سخن را پیشوای هوش کن

چون تو را یاد آید آن خواب این سخن

معجز نو باشد و زر کهن

گرچه دعوی می‌نماید این ولی

جان صاحب‌واقعه گوید بلی

پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود

آن ز هر که بشنود موقن بود

چونک خود را پیش او یابد فقط

چون بود شک چون کند او را غلط

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب

در قدح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو

از برم ای مدعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این

جنس آبست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر مادر بانگ زد

که بیا من مادرم هان ای ولد

طفل گوید مادرا حجت بیار

تا که با شیرت بگیرم من قرار

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست

روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند

جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان

از کسی نشنیده باشد گوش جان

آن غریب از ذوق آواز غریب

از زبان حق شنود انی قریب