گنجور

 
مولانا

بود درویشی درون کشتیی

ساخته از رخت مردی پشتیی

یاوه‌شد همیان زر او خفته بود

جمله را جستند و او را هم نمود

کاین فقیر خفته را جوییم هم

کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

که درین کشتی حرمدان گم شده‌ست

جمله را جُستیم نتوانی تو رَست

دلق بیرون‌کن برهنه شو ز دلق

تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

گفت یا رب مر غلامت را خسان

متهم کردند فرمان در رسان

چون به‌درد آمد دل درویش از آن

سر برون کردند هر سو در زمان

صد هزاران ماهی از دریای ژرف

در دهان هر یکی دُری شگرف

صد هزاران ماهی از دریای پر

در دهانِ هر یکی دُر و چه دُر

هر یکی دُری خراجِ مُلکتی

کز الهست این ندارد شرکتی

دُر چند انداخت در کشتی و جَست

مر هوا را ساخت کرسی و نشست

خوش مربع چون شهان بر تخت خویش

او فراز اوج و کشتی‌اش به‌پیش

گفت رو کشتی شما را حق مرا

تا نباشد با شما دزد گدا

تا که را باشد خسارت زین فراق‌‌؟!

من خوشم جفت حق و با خلق طاق

نه مرا او تهمت دزدی نهد

نه مهارم را به غمازی دهد

بانگ کردند اهل کشتی کای همام

از چه دادندت چنین عالی‌مقام‌‌؟

گفت از تهمت نهادن بر فقیر‌‌‌‌!

وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر‌‌‌‌‌‌‌!

حاش لله بل ز تعظیم شهان

که نبودم در فقیران بدگمان

آن فقیرانِ لطیفِ خوش‌نفس

کز پی تعظیمشان آمد عبس

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست

بل پی آن که به جز حق هیچ نیست

متهم چون دارم آنها را که حق‌

کرد امینِ مخزنِ هفتم طبق

متهم نفس است نی عقل شریف

متهم حس است نه نور لطیف

نفس سوفسطایی آمد می‌زنش

کش زدن سازد نه حجت گفتنش

معجزه بیند فروزد آن زمان

بعد از آن گوید خیالی بود آن

ور حقیقت بود آن دید عجب

چون مقیم چشم نامد روز و شب

آن مقیم چشم پاکان می‌بود

نی قرین چشم حیوان می‌شود

کان عجب زین حس دارد عار و ننگ

کی بود طاووس اندر چاهِ تنگ‌‌‌‌؟!‌

تا نگویی مر مرا بسیارگو

من ز صد یک گویم و آن همچو مو