گنجور

 
مشتاق اصفهانی

در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم

یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم

از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام

بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم

این با که توان گفت که در کوی محبت

از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم

جائی که درین باغ توان زد پروبالی

جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم

برقع برخ افکنده گذشتی ز من آخر

افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم

در سینه‌ام از تنگی جا بود که هرگز

الفت بمیان دل و دلدار ندیدم

بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه

از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم

مشتاق من و شغل محبت که بگیتی

کاری که بودخوشتر ازین کار ندیدم