گنجور

 
مشتاق اصفهانی

چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید

که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید

دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی

چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید

اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش

ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید

بدیار یار باشم نگران که مدتی شد

نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید

چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را

که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید

بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد

سحری کی از قفای شب تار ما بیاید

سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش

چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید

 
sunny dark_mode