گنجور

 
محتشم کاشانی

سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش

گردیده بود گردون محفل فروز دنیا

در صفحهٔ رخش بود رنگ صلاح ظاهر

وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا

از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست

وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا

جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر

وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا

چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او

گفتند شد مسافر سلطان محمد ما

 
 
 
کسایی

بادِ صبا درآمد، فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرشِ دیبا

آمد نسیمِ سُنبُل با مُشک و با قَرَنفُل

آورد نامهٔ گُل، بادِ صبا به صَهبا

کُهسار چون زُمُرُّد، نقطه زده ز بُسَّد

[...]

امیر معزی

ای کرده فتح و نصرت در مشرق آشکارا

بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا

با خیل‌خیل لشکر چون سیل‌سیل باران

با فوج‌فوج موکب چون موج‌موج دریا

از توده‌توده آهن چون کوه کرده هامون

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مجیرالدین بیلقانی

در ملکت فریدون می خواه بهمن آسا

کز بهمن و فریدون در ملک یادگاری

مولانا

اینجا کسی‌ست پنهان خود را مگیر تنها

بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را

بر چشمهٔ ضمیر‌ت کرد آن پری وثاقی

هر صورت خیالت از وی شده‌ست پیدا

هر جا که چشمه باشد‌، باشد مقام پریان

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ناصر بخارایی

تا جسته برق رویت از عکس روی زیبا

افتاده شعلهٔ او در خرمن دل ما

تاب تجّلیّ حسن، جز عشق ما ندارد

محکمترست با تو، عهدم ز سنگ خارا

در فقر اگر ندارم، جز چهرهٔ تو وجهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه