گنجور

 
محتشم کاشانی

تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته

دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته

چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد

گر باغبان ببندد از گل هزار دسته

تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ

چون غنچه در درونم خون پرده بسته

بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن

ما را دگر عجایب منصوبه‌ای نشسته

من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم

او سالم و توانا من ناتوان و خسته

دریای عشق خوبان بحری نکوست اما

کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته

دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن

شاید در او بیابی ابیات جسته جسته

 
 
 
مولانا

ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته

وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته

صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده

صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته

یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

[...]

خواجوی کرمانی

ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته

و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته

ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده

یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته

زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

نقش خیال رویش برآب دیده بسته

آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته

روز الست با او عهد درست بستیم

جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته

دیشب خیال رویش در خواب دید دیده

[...]

طبیب اصفهانی

یاد آر ای که فارغ، در محملی نشسته

شکرانه فراغت از همرهان خسته

چشم بد فلک بین کامشب ببرم عشرت

یکسو سبوفتاده یکسو قدح شکسته

از نوبهار وصلم یاد آید و خروشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه