گنجور

 
محتشم کاشانی

ای تو نکرده جز جفا آن چه نکرده‌ای بکن

تیغ بکش به خون ما آن چه نکرده‌ای بکن

ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان

بی خبر از درم درا آن چه نکرده‌ای بکن

چند به منتم کشی کز ستمت نکشته‌ام

ای ستمت به از وفا آن چه نکرده‌ای بکن

ای که ربوده‌ای به رخ صد دل و مایلی بدین

عقدهٔ زلف برگشا آن چه نکرده‌ای بکن

ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان

میروم این زمان بیا آن چه نکرده‌ای بکن

ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره

روی به محتشم نما آن چه نکرده‌ای بکن