گنجور

 
محتشم کاشانی

این آینه‌گون سقف که آبیست معلق

نسبت به من تشنه سرابیست معلق

این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی

چون قطره آبی ز سحابیست معلق

دل می‌کنداز غب‌غب و روی تو تصور

کز آتش سوزنده حبابیست معلق

کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل

گوئی ز سر سرو غرابیست معلق

در حلقهٔ فتراک تو دایم دل بریان

آویخته چون مرغ کبابیست معلق

این کاسه سر کاون پر نشئه ز عشقت

از بوالعجبی جام شرابیست معلق

در سینهٔ دل زیر و زبر گشته ز خویت

لرزنده‌تر از قطرهٔ آبیست معلق

دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف

آویخته مرغی ز طنابیست معلق

از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب

از بهر نثارت در نابیست معلق