گنجور

 
محیط قمی

رسید مژده که سرسبز گشت نخل امید

نهال دولت و اقبال بارور گردید

بهار خرمی آمد گل مراد شکفت

زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید

فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ

بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید

زفیض تربیت آفتاب لطف آله

کهن درخت جلالت جوان شد و بالید

نمود اختر سعدی طلوع در طهران

که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید

مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال

که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید

هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت

طلوع ماه نوی را سروش داد نوید

به روز هفدهم مه جمادی الاولی

خطا سرودم در شب گه سحر تابید

به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد

مه مبارک گردون سروری چو دمید

زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم

چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید

قدم به عرصه عالم نهاد مولودی

که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید

سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله

که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید

امیر دوست محمد سمّی راد پدر

که دست همت او گنج جود راست کلید

نکو نهاد امیری که نقد طینت وی

بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید

خدایگان امیران معیّر ایران

که روزگار چو او کامل العیار ندید

ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت

زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید

نیای رادش صاحب قران دادگر است

که هست وارث اورنگ و افسر جمشید

پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه

که باد عهدش پاینده دولتش جاوید

بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق

که شهریار لقب تاج دولتش بخشید

مهین برادر وی اعتصام سلطنت است

کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید

دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق

به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید

نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود

که مام دهر همالش ندید و نی زائید

سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج

که روزگارش محمود باد بخت سفید

چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان

نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید

قدم نموده زسر سوی آستانش شد

غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید

به دفع چشم حسود از بلند درگاهش

وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید

پی نثار مبارک قدوم حُجّابش

زبحر طبع برآورد عقد مروارید

نمود عرضه به تاریخ عید میلادش

امیر دوست محمد شده به قوس پدید

به دهر تا بود از خاندان عصمت نام

به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید

 
 
 
رودکی

دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل

که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید

اساس طبع ثنایست، بل قوی‌تر ازان

ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ

کسایی

دو دیدهٔ من و از دیده اشکِ دیدهٔ من

میانِ دیده و مژگان ستاره‌وار پدید

به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه

به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید

فرخی سیستانی

نگار من چو ز من صلح دید و جنگ ندید

حدیث جنگ به یک سو نهاد و صلح گزید

عتابها ز پس افکند و صلح پیش آورد

حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید

چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او

[...]

مسعود سعد سلمان

هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید

هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید

که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود

عزیز خود را اندر هزار ناز بدید

سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید

که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید

مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی

که خار جفت گلست و خمار جفت نبید

به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه