گنجور

 
غروی اصفهانی

دلبرا دست امید من و دامان شما

سر ما و قدم سرو خرامان شما

خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد

ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما

شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو

چشم گریان من و غنچۀ خندان شما

لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست

که نه طالع شودم یا رنه احسان شما

رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد

به نگردد مگر از سیب زنخدان شما

نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار

چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما

درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان

تا شوم از سر اخلاص بقربان شما

خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر

ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما

عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست

آصف اندر صف اطفال دبستان شما

نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت

موری اندر نظر همت سلمان شما

جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال

نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما

طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال

بحریم حرم شامخ الارکان شما

قاب قوسین که آخر قدم معرفت است

اولین مرحلۀ رفرف جولان شما

فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس

نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما

گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل

نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما

لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش

تا نباشد نفس منشی دیوان شما

هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت

قلم صنع رقم کرده بعنوان شما

شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز

زده تا صبح ازل سرز گریبان شما

چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس

یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما

هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم

آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما

آستان تو بود مرکز سلطان هما

قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما

مهر با شاهد بزم تو برابر نشود

مه فروزان بود از شمع شبستان شما

خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است

لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما

ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی

آه از حسرت روی مه تابان شما

بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال

چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما

مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی

ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما

رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین

تا شود زال فلک چاکر میدان شما

زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود

شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما

مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین

منم امروز در این مرحله حسّان شما

 
sunny dark_mode