گنجور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مهستی گنجوی

در بستان دوش از غم و شیون خویش

میگشتم و میگریستم بر تن خویش

آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش

والود باشکم همه پیراهن خویش

کلیم

چون لاله خودیم آتش خرمن خویش

ما خود شده ایم خار پیراهن خویش

ما را بدو جرعه ساقی از خود برهان

تا چند بسر بریم با دشمن خویش

قدسی مشهدی

هست از بن هر موی، مرا بر تن خویش

دشمن‌کده‌ای به زیر پیراهن خویش

بستم کمر دشمنی خود به میان

بازم سر دوستی‌ست با دشمن خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه