گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل من برد، نتوان یافت بازش

که دستی نیست بر زلف درازش

شدم در کندن جان نیم کشته

ز چشم نیم مست و نیم نازش

به من بخشید اجلهای خود، ای خلق

که میرم هر زمان در پیش بازش

چرا محمود از غیرت نمیرد؟

که میرد دیگر پیش ایازش

به کار دوست جان هم نیست محرم

که با بیگانه نتوان گفت رازش

رها کن تا کف پایت ببوسم

پس آنگه شویم از اشک نیازش

شبی خواهم به بالینت شوم شمع

تو در خواب خوش و من در گدازش

دلم افتاد در چوگان زلفش

به بازی گوی دیوانه مسازش

جفاها می کنی بر من، مکن شرم

که شد شرمنده، خسرو زان نوازش