گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا

دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا

نتواند که کسی را نکشد با آن روی

واگذارید به من آن بت بدخوی مرا

اره گر از پی آن روی نهندم بر سر

شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا

گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز

گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

می رسانی به وی، ای باد صبا بوی مرا

شد ز من سوخته خلقی و ز دود دل من

آتشی گیرد هر روز سر کوی مرا

گفتی افتاده بمان بر در من، چون خیزم؟

خاک ناخورده هنوز این سر و پهلوی مرا

بسکه گرید ز غمت روی به زانو خسرو

بیم زنگار شد آیینه زانوی مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode