گنجور

 
کمال خجندی

از گریه مرا خانه چشم آب گرفته است

وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است

دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو

گونی دلت از صحبت احباب گرفته است

از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد

صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است

با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را

چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است

چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم

پوشیده به گوشه محراب گرفته است

زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی

با یاد لبت جام میناب گرفته است

بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز

چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته است

 
 
 
صائب تبریزی

در پرده شب هر که می ناب گرفته است

از دست خضر در ظلمات آب گرفته است

شمع سر بالین بودش دولت بیدار

آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است

از روشنی عاریتی دل نگشاید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه