گنجور

 
کمال خجندی

مائیم دل و دین به تو در باخته ای چند

دور از در تو خانه برانداختهای چند

ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز

با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند

در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع

تا چند جفا بر تن بگداختهای چند

جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز

گنجینه معنی به نو درباخته ای چند

گفتی که کمال اهل محبت چه کسانند

جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند

 
 
 
فصیحی هروی

ماییم جدا از تو به غم ساخته‌ای چند

با یاد تو دل از همه پرداخته‌ای چند

ماییم ز سودای بتان سود ندیده

بی‌فایده نقد دل و دین‌باخته‌ای چند

دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه