گنجور

 
کمال خجندی

سروسهی به بستان گر سال‌ها برآید

با قد دلربایان در حسن بر نیاید

صوفی ز ما بیاموز آیین عشقبازی

کز زاهد ریایی این کار کمتر آید

آن زلف عنبرافشان پیوسته باد درهم

کو از سیاهکاری سر در رخ تو ساید

آن زلف عنبرافشان پیوسته باد درهم

بادی و در تن ما جانی دگر فزاید

ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین

باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید

ماییم و آستانت تا هست زندگانی

یا سر نهیم آنجا یا خود دری گشاید

می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی

زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید

ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید

مولانا

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

حکیم نزاری

آن بر شکسته از ما باشد که باز آید

این جا دری گشاید آن جا رهی نماید

ما منتظر نشسته برخاسته قیامت

روزی که بار باشد بر ما که در گشاید

هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم

[...]

امیرخسرو دهلوی

مستان چشم اویم از ما خمار ناید

غیر دلی پر از خون جام دگر نشاید

گر غمزه چو نشتر بر دیگران زند یار

چشمم ز غیرت آن خونها ز دل گشاید

اشکم بدید بر در، گفتا چه آب تیره ست؟

[...]

اوحدی

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه