گنجور

 
کمال خجندی

دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت

شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت

دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست

لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت

شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت

اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت

دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت

آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت

سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود

آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت

آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال

خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت

 
 
 
صائب تبریزی

تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفت

اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت

گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت

برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت

تا به دامان قیامت روی آسایش ندید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه