گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

بپوشید تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبد آنگه آمین جنگ

پذیره شدش اهرمن جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور اهریمنا

دو تای اندر آورد بالای شاه

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تیمار گیتی بدو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و گوشت پاره کنان

دو رخسار پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

چو آگه شد از مرگ شاه انجمن

که گم گشت سرو سهی از چمن

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده فیروزه رنگ

دو دیده پر از خون و رخ با درنگ

دد و مرغ و نخجیر گشته گروه

خروشان و ویله‌کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بدکنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخت کن دل ز کین

شه نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بدان برتری نام یزدانش را

بخواند و بیالود مژگانش را

وز آن پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

سیامک خجسته یکی پور داشت

که نزد نیا جای دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

که گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر

نیا پروریده مر او را به بر

نیایش به جای پدر داشتی

ز پیش دو چشمش بنگذاشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنی‌ها بدو باز گفت

همه راز را برکشید از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروش برآورد خواهم همی

ترا بود باید همی پیش‌رو

که من رفتنی‌ام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درندگان گرگ و ببر دلیر

سپاهش دد و دام و مرغ و پری

سپهدار با کین و گنداوری

پس پشت لشکر کیومرث را

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه دیو بی‌ترس و باک

همی بآسمان بر پراگند خاک

به هم برشکستند هر دو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ در پیش جنگ

جهان کرد بر دیو نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

ببرید از تن سر بی‌همال

به پای اندر افکند و بسپرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستگار

برآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا کرا نزد او آب روی

جهان فریبنده را گرد کرد

ره سرد پیمود و مایه نخورد