گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

از آن رو شدید پلید آن بدید

ز کینه بجوشید بر خود شدید

یکی نامه بنوشت نزد پدر

برو برنوشت این همه سر به سر

ز مردی و پیکار سام سوار

که چون ابر غرد گه کارزار

صد و سی تن از ما بدین بارگاه

جهان در جهانبینشان شد سیاه

یکی شیر دیدم به چنگال تیز

که آرد به مغرب زمین رستخیز

یکی کار باید تو را کرد زود

که ما را نماندست گفت و شنود

طلب کرد باید ز کوه بلور

همان عوج عادی بدان یار و زور

بیاید مگر سام را برکند

بداندیش ما را مگر سر کند

وگرنه کسی نیست همتای سام

نتابند گردان به یک پای سام

شگفتی بود فره سام شیر

سر اژدها برکند شیرگیر

چو فردا سواره درآید به جنگ

بکوشیم در رزم آن شیر چنگ

بدان در برابر شوم در مصاف

بود رزم سیمرغ با کوه قاف

پس آنگه جهان زیر فرمان تست

سر مهر و مه زیر پیمان تست

وگرنه همه بخت شد واژگون

زرنداب گردد چو دریای خون

به تنها تن خویش جوید نبرد

نه لشکر نه کشور به گاه نبرد

سخن گوید از رزم شداد عاد

بجز رزم دیگر نیارد به یاد

تن کوه دارد دو چنگ پلنگ

نتابد به پیکار او خاره سنگ

ازین بیشتر جای گفتار نیست

که صد داستان همچو دیدار نیست

یکی مهر کردش شدید پلید

فرستاده تیزرو برگزید

فرستاد نزدیک شداد عاد

نوندش برون رفت مانند باد

به مرز زرنداب آمد ز راه

بدو نامه بسپرد در پیشگاه

چو شداد نامه سراسر بخواند

دل از بیم اندیشه در خون نشاند

بترسید از رزم سام سوار

که تنها به میدان کند کارزار

همه شب در اندیشه شد بدسگال

که چون رزم سازد بدان بی‌همال

ازین روی فرخنده سالار سام

به بزم اندر انداخت زرینه جام

پری صف زده پیش آن پهلوان

به روی سپهدار روشن روان

که فرهنگ جنی درآمد به پیش

زمین بوسه داده به آئین و کیش

خبر داد از عوج و چندین سیاه

که خواهد رسید اندرین رزمگاه

همه داستان گفت با پهلوان

که چون نامه بنوشت تیره روان

به شداد عاد این همه گفتگو

کنون عوج را خواسته جنگجو

چو بشنید ازو سام خندید و گفت

که پیکار ما را ندیدی شگفت

نه از عوج ترسم نه از ابرها

نیابند از تیغ تیزم رها

به فرمان یزدان به میدان جنگ

زمانی نیارند پیشم درنگ

تماشا کن بوستان باش و بس

چو آتش بسوزم همه خار و خس

همی دل ز قلواد آزرده‌ام

در اندیشه‌اش سخت پژمرده‌ام

کهناگه بد آید به آن رزمخواه

پس آنگه چه گویم به زابل سپاه

که گم شد به ناگه ورا رسم و اسم

گرفتار گشته است اندر طلسم

ندانم که زنده است یا مرده است

به چنگال جادوئی آزرده است

به پاسخ بدو گفت فرهنگ هنگ

که تا آگهی آورد بی‌درنگ

بگویم تو را من که چونست کار

دل خود در اندیشه چندین مدار

بگفت و برون رفت فرهنگ هنگ

که تا آگهی آورد بی‌درنگ

به سوی طلسم عناصر شتافت

همه راز قلواد را می‌شکافت