گنجور

 
خواجوی کرمانی

به شاپور گفت آن زمان پهلوان

که ای مرد آشفته باتوان

به شمشیر با تو نیاریم جنگ

مبادا که کشته شوی بی‌درنگ

به کشتی بکوشیم با یکدگر

ببینیم تا کیست فیروزگر

به نیرو گرت کوفتم بر زمین

نبرم سرت گرچه هستی به کین

ولیکن به پیمان زبان کن گرو

که کوتاه سازی همه شور و غو

بیائی به نزد زمین بوس شاه

ببینی یکی شاه با دستگاه