گنجور

 
خواجوی کرمانی

صوفی صافی اگر جام مشعشع نکشد

بار دُرّاعه کُحلی ملمّع نکشد

خاصه این موسم دلجوی که جز بر لب جوی

نرگس از ساغر زر جام مشعشع نکشد

لاله را بین که ز شنگرف بر اوراق چمن

هیچ نقاش چنان شکل مربع نکشد

در سردوش درختان چمن کس چو بهار

شقّه جقّه گلریز مرصع نکشد

نسترن خرقه کافوری از آنرو در باخت

که صبا هر نفسش جیب مرقع نکشد

شاهد باغ اگرش میل گلستان باشد

از چمن رخت بهر مجلس و مجمع نکشد

نرگس مست چو از خواب سرش بر ناید

نتواند که کنون رخت بمضجع نکشد

بید تا بر سر منبع نکشد تیغ خلاف

باد از آب زره در بر منبع نکشد

در چمن بلبل دلسوخته را بی رخ گل

دل بمنبع نرود میل بمشرع نکشد

غنچه از لطف به نسرین بدنی میماند

که تنش محنت یکتای مقطع نکشد

گر عروس چمن از حجره نیاید بیرون

هر دمش باد صبا گوشه مقنع نکشد

سبزه چون دید که گل روی بصحرا آورد

فرش فیروزه چرا بر لب مصنع نکشد

مطرب چنگ زن آن به که بجز فصل بهار

رگ آن پیر سیه گیسوی اصلع نکشد

نشنیدیم ز عشّاق کسی کش نوروز

میل خاطر بنگارین مبرقع نکشد

اگر از غیرت بلبل شود آگه دم صبح

از رخ شاهد گل گوشه برقع نکشد

در چمن لاله حمرا قدح باده ی لعل

جز بیاد ملک اورع اروع نکشد

عمده ی ملک نصیر دول و دین که سپهر

گردن از چنبر او توسن مصرع نکشد

آسمان میل به تقبیل حنابش دارد

چه کند راکع ارش میل بمرکع نکشد

هر که خاک کف پایش نکشد در دیده

میل در چشم شه چرخ مُسبّع نکشد

سر ز حکمش نتواند که کشد پیر سپهر

زانک طامع سر تسلیم ز مطمع نکشد

ای که هر کس که نه در پای تو اندازد سر

سر تعظیم برین طارم ارفع نکشد

خضر با خاک جنابت چکند آب حیوة

کانک سیراب بود محنت مجرع نکشد

گر نه فرّاش تو باشد شه گردنکش چرخ

فرش زربفت برین قصر متبّع نکشد

در عدم فتنه بدوران تو خفتست آری

هرکه هاجع نبود رخت بممجع نکشد

ابر اگر فیض کف بحر نوالت بیند

از حیا پرده برین سطح مُرفع نکشد

عجب از چرخ که با وسعت صحن حرمت

قلم نسخ برین سطح موسع نکشد

در مدیحت چو کشم اسب فصاحت در زرین

عجب ار غاشیه ام ابن مُقفّع نکشد

نقل می کرد فقیهی که سفیهی میگفت

ظاهر گفته خواجو بدو مصرع نکشد

زانک گر او بمثل شمع فروزان گردد

طبع او جز بهمان دلق مشمّع نکشد

در بستان معانی چه گشاید که درو

از نباتات بیکدسته نعنع نکشد

خواستم تا فکنم رخش بمیدان جدال

که دلم غصه این امر مُشنّع نکشد

کانک در بحر خرد ماهی ذوالنون گردد

رنج آب شمر و محنت ضفدع نکشد

وانک در عالم دل عزم سیاحت دارد

ناقه از مرحله امن بمفزع نکشد

سایه ئی بر سر این بنده مظلوم انداز

تا ز هر سفله جفاهای منوّع نکشد

با چنین سعدی طالع که اگر شمس شوم

دل من ذرّه ئی از صدر بمطلع نکشد

تا بجز ماشطه ی نامیه از سبزه کسی

وسمه برابر وی زنگاری مزرع نکشد

باد پیوسته سرت سبز که جز با دشمن

خضر تیغ تو زبان از سر مقرع نکشد

وصف شمشیر تو زانروی در آخر گفتم

که عدویت سر تسلیم ز مقطع نکشد

 
sunny dark_mode