گنجور

 
افسر کرمانی

ای کرده کاینات صفات تو را سپاس

وی بر سپاس شخص تو تقدیس بی قیاس

ای آنکه از تو صورت و معنی ظهور یافت

غیر از تو مخترع نبود کس بر این اساس

آئینه خدای نما جز تو ننگرد

بیند کس ار به چشم خدا بین و حق شناس

از مهر و ذره هر دو خدا را توان شناخت

چون گشتی آشکار به عالم ز هر لباس

درک مقام جسم تو ای جان نمی کنند

خلق دو کون جمع نمایند اگر حواس

طاعات منکر تو نیفتد قبول حق

گر صد هزار سال به گردن کند پلاس

بس کیمیای مهر تو مس را نمود زر

خور آرزو کند که کند جرم خود نحاس

شد آسمان کفیل به ارزاق خلق از آنک

بگرفته زیر ابر عطایت همیشه کاس

در کشتی نجات نه بنشست نوح اگر

در آب بحر مهر تو ننمود ارتماس

کی روح شد روان به تن عیسی ار نکرد

روح القدس به درگه جاهت قبول پاس

در گردشند شب همه شب تا به وقت صبح

انجم به گرد کوی تو از بهر اعتساس

این لاجورد قبه که شد نامش آسمان

بر توسن کمینه غلامت یکی قطاس

هرگز به اوج وصف صفاتت نمی رسد

گر صد هزار سال پرد طایر قیاس

جز عکس طلعت تو نبیند به شش جهت

از چشم حق شناس رود گر دمی نعاس

کی درک صورت تو به معنی کنند خلق

با روح، جسم را نبود قوت تماس

نامت ز کردگار علی مشتق و علی

موسی به طور کرد ز نور تو اقتباس

از بس که ساخت مهر رخت ذره آفتاب

از ذره مهر ذره شدن دارد التماس

تا حاصل امید عدویت برد ز بن

اندر کف سپهر بود از هلال داس

وصف تو را نه عقل مجرد کند نه روح

در بحر بیکران ننماید خس انغماس

عزم ار کنی به نیستی روبهان خصم

آید به جسم نقش اسد جان افتراس

عاجز ز راه مهر تو برخی ز خیل خلق

مضطر ز وصف ذات تو جمعی ز فوج ناس

عمری است تا که افسر بی خانمان ز صدق

بر خاک آستان رفیعت نهاده راس

باشد ز موی و روی تو هر دم به هجر و وصل

دارد ز مهر و قهر تو دایم امید و یاس

چون مهر توست خلد، به خلدم بود طمع

چون قهر توست نار، ز نازم بود هراس

عید است و خلعتم ز لباس فنا ببخش

ای جامه عطای تو ایمن ز اندراس

تا کرد آس چرخ شبانگاه تا به صبح

گاو فلک مدام زند گام درخراس

در زیر سم توسن یاران سر عدوت

بادا چو دانه نرم ابر زیر سنگ آس

 
sunny dark_mode