گنجور

 
کلیم

صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو

کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو

گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای

بوسه فغان می کند در لب خاموش تو

بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات

چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو

ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو

باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو

خنده بدریا زند اشک ز دامان من

ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو

کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت

گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو

موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر

پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو