گنجور

 
کلیم

سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن

بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن

نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده

عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن

زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع

که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن

نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا

بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن

دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید

ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن

تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته

ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن

 
sunny dark_mode