گنجور

 
کلیم

از در محرومی استمداد همت کرده ایم

آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم

کیست تا مارا بدست کم تواند برگرفت

بر سر یکپای پیش خم عبادت کرده ایم

این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیرم جا

زانکه در میخانه ها بیمزد خدمت کرده ایم

نقد جان از ساقی و رخت سرا از میفروش

در حیات خویشتن میراث قسمت کرده ایم

گر همه رخصت بود مستان که ننگ همتست

بارها این پند را در کار فطرت کرده ایم

در ره سنگ ملامت فرش چون خاک رهیم

سرگرانی را ببالین سلامت کرده ایم

خاکساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما

در فن خود گرچه بیقدریم شهرت کرده ایم

سخت بیقدرست شاید قسمتی پیدا کند

خون خود را وقف بر خاک مذلت کرده ایم

پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما، چو شمع

بسکه بر سر و قد او مشق حیرت کرده ایم

بر سر جنگ است با ما بی سبب دایم کلیم

گرچه صلح کل بهفتاد و دو ملت کرده ایم