گنجور

 
جویای تبریزی

ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم

گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم

هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد

به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم

به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم

شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم

به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون

درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم

شراب وصل در کام دلم کی چاشنی بخشد

ز بس با شاهد یاد تو عمری شوق ورزیدم

نبود از عاشق و معشوق نامی در جهان پیدا

که من خون بودم و از چشم حسرت می تراویدم

چرا بر خود نبالم زین شرف کامشب چو ماه نو

سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسیدم

سراپایم چنان لبریز صهبای خیالش شد

که از هر قطره خون خود پریزادی تراشیدم

زمین باشد کفن از لجهٔ آزادی طبعم

فلک مشت غباری بر هوا از دشت تجریدم

به دامان نگاه آویختم خونین دل خود را

به این نیرنگ در چشم یقینش جلوه گردیدم

به فکر رنگ و بویی دسته بستم لاله و ریحان

به یاد زلف و رویی در گل و سنبل بغلطیدم

من و توصیف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود

من و تعریف زلف و رو ز طبع خویش رنجیدم

شهی را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش

به فرق عرش باشد سایه گستر نخل امیدم

امام دین و دنیا جعفر صادق که تا نامش

براندم بر زبان خود را برون زین خاکدان دیدم

نگویی همچو عیسی چار گامی بر فلک رفتم

که گلهای عرب از روضهٔ عرش برین چیدم

چو دیدم گوش برآواز مدح او ملائک را

در آن گلزار پر فیض این رباعی را سراییدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode