گنجور

 
جویای تبریزی

گرنه از جوش نزاکت بر تنش سنگین بود

تار و پود پیرهن از رشتهٔ جانش کنم

منصب مشعل فروزی داده عشقش سینه را

شمعها از آه روشن در شبستانش کنم

خودبخود گل می کند اسرار دلها، تا به کی

همچو بوی غنچه ضبط راز پنهانش کنم

کو عروج طالعی جویا که تا مانند ماه

جای در یک پیرهن با مهر تابانش کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم

چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم

حلقه چشمی چو دور آسمان می خواستم

تا به کام دل نظر برماه تابانش کنم

پسته لب بسته او سنگ را دندان شکست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه