گنجور

 
جویای تبریزی

در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش

غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش

ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار

مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش

بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست

مانند شمع بزم پریشان نظر مباش

یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر

مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش

رنگ پریده سنگ ره رفتن از خود است

یعنی رفیق همره کاهل سفر مباش

جویا بنای قصر عمل را دهد به آب

مغرور اشک ریزی مژگان تر مباش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش

مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش

هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی

از دست کار رفته ما بی‌خبر مباش

هنگامه شراب کمینگاه آفت است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه