گنجور

 
جویای تبریزی

گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر

گل دگر چمن دگر و نهال دگر

بس است در شب هجر توام توانایی

همین قدر که زحالی روم بحال دگر

امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم

مباد بیم گناهم شود و بال دگر

نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر

فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر

ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات

کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر

ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست

ز دام خویش پریدن توان به بال دگر

شنیدن خبر مرگ همگنان جویا

بس است هر دل زنده گوشمال دگر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر

گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر

زخشم وناز فزون می شود محبت من

که هر جلال بود عشق را جمال دگر

گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه