رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او
هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سلیمان باشد
غم متاعی است که در سینه من ریخته است
حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهای چراغان باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان رازها و احساسات عمیق عاشقانه میپردازد. شاعر تأکید دارد که رازها باید در دل نگهداری شوند و عشق و زیبایی باید در دلها جلوهگری کند. او از تأثیر عشق بر دل و جان سخن میگوید و اشاره میکند که حتی یک نگاه و یک جرعه میتواند دلی را شعلهور کند. شاعر همچنین به زیبایی بینظیر محبوبش اشاره میکند و میگوید که غمها و زیباییها در دل او به هم آمیختهاند. در نهایت، عشق، شوق و زیبایی رازآلود را به نوعی وابسته به شمع و پروانه و شبهای روشنی تشبیه میکند، که نشاندهنده شور و اشتیاق در عشق است.
هوش مصنوعی: رازها باید در دل نگه داشته شوند و تنها در دل کسی که میتواند آنها را بخواند، فاش گردند. مانند غنچهای که به زیبایی و سرخوشی درون خود را پنهان کرده و در عین حال لبخند بر لب دارد.
هوش مصنوعی: قطرهای از رنگ بینظیر او، هر چقدر هم که طرحها و نقوش متنوعی بر صفحهٔ وجود داشته باشد، نمایان میشود.
هوش مصنوعی: آن کسی که دل مرا به آتش میکشد، اگر یک بار از جام بنوشد، دیگر از آن نمیتواند جدا شود و برایش تبدیل به بلای زندگی خواهد شد.
هوش مصنوعی: زیبایی به جز در چهره او در هیچ جایی دیده نمیشود، مثل اینکه موریانه بر روی دست سلیمان نشسته است.
هوش مصنوعی: غم کالایی است که در دل من انباشته شده است، حسنی که برای تو در بازار ارزانی دارد.
هوش مصنوعی: هر کسی که با زلف کج تو روبرو شود، به شدت دچار حسرت و غم میشود، چنانکه انگار بر لبش زنجیر فغان و شیون آویخته است.
هوش مصنوعی: دل چنان شایق است که همچون پروانهای به دنبال عشق، شراب، معشوق و نور شمع میگردد و در شبهای پرنور، شاداب و سرمست است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
[...]
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
[...]
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
[...]
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.