گنجور

 
جویای تبریزی

رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند

چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند

هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر

پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند

در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت

حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند

دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز

آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند

مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت

ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند

رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا

دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند

از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین

در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند

در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت

[...]

صائب تبریزی

مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال ماند

از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند

از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد

یادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند

رشته طول امل کرده است مردم را مهار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه